۱۳۹۰ خرداد ۱۳, جمعه

روایت وحشی‌گری‌ حکومتیان از زبان شکوری‌راد: این وحشی‌گری‌ها نشانه ترس آن‌ها از مردم است

اين وحشی گريها را قبلاً هم ديده بودم ولی در اين مراسم بيش از حد می نمود. نه کسی شعاری داده بود و نه کاری از کسی سر زده بود. ما را از مسير خودمان به سمت محل پارک اتومبيل باز داشتند. ناچار به يکی از خيابانهای فرعی تر رفتيم و در آنجا بود که دکتر شامخی، همسر هاله را با يکی دو همراه ديديم که سراسيمه و مستأصل ايستاده بودند. صاحب عزا که بايد در مسجد از ميهمانان پذيرائی می کرد را تا آنجا تارانده بودند.
خبرنگاران سبز/ سیاست:
 تا کارهايم را در بيمارستان جمع و جور کنم، نمازم را بخوانم و راه بيافتم کمی دير شد. قصد داشتم در مراسم ختم مرحوم عزت الله سحابی که ساعت ۲ بعد از ظهر در مسجد امام حسن مجتبی(ع) در خيابان سهروردی اعلام شده بود شرکت کنم. فکر می کردم به علت ازدحام جمعيت جای پارک پيدا نخواهم کرد و بهتر است زودتر بروم. احتمال می دادم بدليل قتل هاله مراسم بدون حاشيه نباشد ولی نه آن طور که بعداً شاهد بودم. روز قبل نتوانسته بودم برای تشييع جنازه مرحوم سحابی به لواسان بروم. شايد اگر آنجا را ديده بودم می فهميدم که با چه صحنه ای مواجه خواهم شد.

خبر قتل هاله را همان روز ابتدا در ساعت ۱۰:۵۶ دقيقه صبح از طريق پيامک شبکۀ خبری دانشجو (SSN.IR) که لابد می بايست وابسته به قاتلين هاله باشد دريافت کردم. “سناريوی فتنه گران در خردادماه کليد خورد! انتساب قتل هاله سحابی (دختر عزت الله سحابی) توسط رسانه های بيگانه به نظام”. خشکم زد. باورم نمی شد. تصميم گرفتم صحت خبر را بررسی کنم. اماچگونه می توانستم آن را چک کنم. در بيمارستان اينترنت در اختيار داشتم ولی شديداً فيلتر بود. ناگزير تصميم گرفتم نام هالۀ سحابی را در گوگل جستجو کنم و از همان يک خطی های نتيجۀ جستجو، کسب خبر کنم. هاله را که زدم سحابی را خودش آورد. يعنی اين اسم برای جستجوی گوگل شناخته شده است. دو خبر متناقض آمد ولی هر دو در اعلام خبر درگذشت هاله مشترک بودند. يکی گفته بود براثر حمله و ضرب و شتم نيروهای امنيتی کشته شده است و ديگری می گفت بر اثر ايست قلبی. البته هيچ دليلی بی معنی تر از ايست قلبی برای مرگ نمی توان ذکر کرد. هر مرگی با ايست قلبی همراه است.

هاله سحابی مشهور بود ولی من او را فقط يک بار از نزديک ديده بودم ، آن هم وقتی که يک ماه پيش برای عيادت پدرش به بيمارستان مدرس رفتم. تازه او را از زندان آزاد کرده بودند تا در روزهای آخر پيش پدرش باشد. پدری که بدليل کمای عميق ديگر اطرافيان را نمی ديد و نمی شناخت. متين و آرام پذيرای علاقمندان پدرش بود. همانجا برای اولين بار با دکتر شامخی همسر هاله آشنا شدم. وقتی وارد سالن بيرون ICU که پر از جمعيت مشتاق عيادت مهندس سحابی بود شدم مرا شناخت و با گرمی تمام به استقبالم آمد و بر سر بالين مهندس برد و سپس سی تی اسکن او را به من نشان داد. چنان گرم و صميمی بود که گوئی سالهاست همديگر را می شناسيم. ساعتی که آنجا بودم و توفيقی بود تا بسيار کسان را که در دو سال اخير توفيق ديدارشان را نيافته بودم ببينم، او نيز همراهيم کرد.

بار ديگر در بيمارستان مدرس به ديدار مهندس رفتم. هدف از رفتنم ديدار هاله بود تا در مورد عيادت يکی از بزرگان از مهندس، با او هماهنگی کنم ولی متأسفانه در آن ساعت هاله آنجا نبود.

پيش از رسيدن به سهروردی در بزرگراه رسالت به يکی از فرعی ها پيچيدم و همانجا پارک کردم و پياده به سمت مسجد حرکت کردم. هنوز بسيار مانده بود به سهروردی برسم که از دور ديدم موتور سواران نيروی انتظامی در حال دنبال کردن مردم هستند. يکی از افراد که از آن طرف می آمد مرا شناخت و هشدار داد که جلوتر نروم. با اين حال قدری جلوتر رفتم. در پياده رو آقای مظفری نژاد از معلمان پرسابقه و نماينده دورۀ سوم مجلس شورای اسلامی را ديدم که يک نفر زير بغلش را گرفته و دارد می آيد. همسرش هم همراهش بود. جلو رفتم و پس از سلام عليک چون بنظر می رسيد ديگر جلوتر نمی شود رفت به اتفاق آنها برگشتيم. در اين حال ناگهان دسته ای از موتور سواران در امتداد خيابان به سمت ما آمدند. ما ناخود آگاه قدری از هم فاصله گرفتيم. موتور سوارها در حاليکه دو ترک بودند و نفرهای پشتی باتومشان را در هوا حرکت می دادند با پرخاش از ما خواستند که متفرق شويم و در همين حال يکی از آنها با باطوم به بازوی آقای مظفری نژاد کوبيد.

آقای مظفری نژاد را خود قبلا معاينه کرده بودم. از تنگی کانال نخاعی که موجب کمردرد است و نيز فرسودگی پيشرفتۀ هر دو زانو رنج می برد. انسان شريفی که با اين همه درد برای بزرگداشت مرحوم سحابی آمده بود و با اين وحشی گری مواجه بود. اين وحشی گريها را قبلاً هم ديده بودم ولی در اين مراسم بيش از حد می نمود. نه کسی شعاری داده بود و نه کاری از کسی سر زده بود. ما را از مسير خودمان به سمت محل پارک اتومبيل باز داشتند. ناچار به يکی از خيابانهای فرعی تر رفتيم و در آنجا بود که دکتر شامخی، همسر هاله را با يکی دو همراه ديديم که سراسيمه و مستأصل ايستاده بودند. صاحب عزا که بايد در مسجد از ميهمانان پذيرائی می کرد را تا آنجا تارانده بودند.

با همان گرمی پيش گفته به استقبالمان آمد. وقتی يکديگر را در آغوش گرفتيم بغض امانم نداد. تسليت گفتم و گفتم خدا به شما صبر بدهد با اين همه مصيبت، و اضافه کردم حکايت، حکايت حضرت زهراست. هم به پهلويش زدند و هم ناگزير شبانه دفن شد. از تمثيل من بغض او هم ترکيد. در همين حال بوديم که يک موتور سوار لباس شخصی به ما نزديک شد و با تحکم خواست که حرکت کنيم و متفرق شويم ولی وقتی به سن و سال و وضع ما چند نفر توجه کرد از تحکم خود شرمنده شد و با لحن آرام تراضافه کرد برويد تا مشکلی برايتان پيش نيايد. گفتيم ماشينمان آن طرف است ولی گفت از آن طرف نمی شود و ما را به سمت پائين خيابان راهنمائی کرد. دکتر شامخی داستان روز گذشته را برايم شرح داد و اينکه ناگزير شده است برای آنکه جنازۀ هاله را از آنها نگيرند به شرايطشان تمکين کند. گفت کوتاه آمديم و شرايطشان را پذيرفتيم تا بتوانيم خودمان هاله را به خاک بسپريم.

دستپاچگی نيرو های امنيتی برای دفن سريع و شبانۀ هاله نياز به هر استدلال و مدرکی را که وی به شهادت رسيده است را از بين برده است.

از مسير دورتری به سمت ماشينم حرکت کردم. همچنان موتور سوارهای نيروی انتظامی در خيابانها مانور می دادند و هر از گاهی يکی از آنها نگاه تندی می کرد که گويا قصد حمله دارد. در دو خيابان دور تر از مسجد و در حالی که ديگر جمعيتی وجود نداشت. نا امنی از طرف نيروی انتظامی همچنان وجود داشت.

همه از هم می پرسيدند اين همه خشونت برای چيست و اين چه کاريست که يک مراسم ختم ساده و بی سر و صدا را تبديل به در گيری و بگير و ببند می کنند. بنظر من پاسخ اين سوال ساده است. آنها می ترسند. آنها از مردم ترسيده اند و هر اجتماع کوچکی را عليه خود تلقی می کنند و از آن می هراسند. اين وحشی گری ها نشان قدرت آنها نيست نشان ضعف و درماندگيشان است.

به اين صورت همانطور که زندگی و حيات سحابی ها مصروف دفاع از آزادی و حقوق مردم گرديد مرگ آنها نيز موجب افشای بيشتر کسانی شد که با آزادی و حقوق مردم دشمنی دارند. رحمت خداوند بر آنها باد که زندگی و مرگشان در خدمت آئين و ملت بود.

همين الآن، عصر جمعه، که اين نوشته را به پايان بردم متوجه شدم از آقای مظفری نژاد تلفن داشته و متوجه نشده ام .زنگ زدم خانمش گوشی را برداشت. گفتم با من کاری داشتيد؟ گفت آری ديروز محمدمان را همانجا زده و برده بودند. امروز آزادش کردند ولی يک طرف صورتش هنوز بی حس است و دکتر گفته است بايد سی تی اسکن بشود ولی همه جا تعطيل است. از من کمک می خواست که اين کار انجام بشود.

گفت به صورتش ضربه زده بودند و دچار خونريزی از بينی شده بود و بعد که خونريزی بند آمده بود دوباره زده بودندش. گفتم آقای مظفری نژاد چه طور؟ .جای باطومش چه طور است. گفت کمی درد می کند. خدا رحم کرد به آن طرف که باطری قلبش را گذاشته اند نزدند. با اندوه گفتم خدا آخر و عاقبت اين ملت و اين کشور را به ختم به خير کند.

خدايا فقط دلمان خوش است که تو خود شاهدی!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به نقل از کلمه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر