۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

کارنامه روشن‌فکری دینی (۲): پایگاه نقادی روشنفکری دینی، پایگاه مدرنیته است

ما که امروز سخن حافظ را اين همه دلنشين می يابيم، يکی از علل يا دلائل آن همين جنبه نقادی اوست // روشنفکری دينی، نقد سنت می کند، نقد قدرت دينی می کند، نقد اخلاق و انديشه و معرفت دينی می کند // پايگاه نقادی روشنفکری دينی، پايگاه مدرنيته است // روشنفکران دينی درد دين دارند، درس دين می‌دهند، اما سقف معيشت را بر ستون شريعت نمی‌زنند. // آنچه که روحانيت موجود را - نه روحانيت ايده آل - روحانيت موجود را تعريف می‌کند و مرزبندی می‌کند با ديگران، اين است که از طريق دين ارتزاق می‌کنند. // آنچه که روشنفکری دينی به ما آموخته است، اين است که از اجتهاد در فروع بايد درگذشت. نه اينکه آنرا بايد رها کرد، بلکه بايد از او فراتر رفت. به اجتهاد در اصول بايد پرداخت. اجتهاد در اصول يعنی فراتر رفتن ازفقه. فراتر رفتن از حقوق. وارد عرصه کلام شدن، وارد عرصه فلسفه شدن، وارد عرصه اخلاق شدن، وارد عرصه معرفت شناسی شدن. کارها را در آنجا سامان دادن، گره ها را گشودن، و از آن طريق، وارد عرصه فقه شدن.
خبرنگاران سبز/ اندیشه/ دکتر عبدالکریم سروش:
نوشته‌ی زير قسمت دوم از سخنرانی دکتر عبدالکريم سروش با عنوان "کارنامه‌ روشنفکری دينی و آينده‌ آن" می‌باشد که در تاريخ ۴/۸/۱۳۸۵ در منزل عبدالله نوری در تهران ايراد شده است. تلاش خواهيم کرد که هر هفته دو قسمت از اين سخنرانی ده قسمتی را به صورت متنی و تصويری منتشر کنيم.
(نوشتارسازی و تنظیم: محمد پارسی)
پیوند قسمت اول
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حافظ، هرچه بود و هرچه گفت، يک نقاد جدی زمانه خود و جامعه زمان خود بود. آن هم جامعه دينی تصوف زده آن زمان. با تمام قدرت بيانی ای که داشت، باتمام قدرت فکری ای که داشت، قدرت هنری ای که داشت، به جنگ با آن مفاسد رفت. به نقد آفات جامعه دينی و صوفی زده زمانه خود نشست. و اين، کم کاری نبود. حتی بزرگی مانند مولوی هرگز به پای حافظ نمی رسد. او يک عارف بود. صوفيان را هم نقد می‌کرد. تصوف خانقاهی را هم نمی‌پسنديد. مع الوصف، مطلقا از حيث نقادی، در مقام کلام، او حرارت و حلاوت و تيزی و برندگی کلام حافظ را ندارد.

ما که امروز سخن حافظ را اينهمه دلنشين می‌يابيم، يکی از علل يا دلائل آن همين جنبه نقادی اوست. علاوه بر هنرمندی‌های ديگر. علاوه بر مضامين بلند و بکر ديگر که در کلام او هست. آنچه که او را به زمانه ما نزديک می کند، آنچه که او را برای ما امروز هم خواندنی می کند، عبارتست از اين عنصر نيرومند نقد، که در کلام او و در شعر او بوضوح ديده می‌شود. بنابراين برای روشنفکری، عنصر نقادی، مولفه نقادی، يک مولفه حياتی‌ست. و اگر اين عنصر نقد را برداريم، روشنفکران همانند ساير دانشمندان خواهند بود. که می توانند کاشف حقيقت باشند، می توانند مقــرِّب حقيقت باشند. اما نقد کردن و جامعه را از طريق نقد آگاهی بخشيدن، امر ديگری‌ست که وقتی به کشف حقيقت افزوده می‌شود، آنگاه مولفه‌ ای از مولفه‌های روشنفکری را می‌سازد.

مهم اين است که اين نقد از کدام پايگاه صورت می‌گيرد. ما نقد بی‌پايگاه نداريم. نقدی که در خلا آويزان باشد نداريم. روشنفکری دينی، نقد سنت می‌کند، نقد قدرت دينی می‌کند، نقد اخلاق و انديشه و معرفت دينی می‌کند. اما اينها را از کدام پايگاه می‌کند؟ نقد، جريانی نيست که ما امروزه کشف کرده باشيم. يا در دوران حاضر به او عمل کنيم. عالمان گذشته ما، متفکران هم اهل نقد بودند. -از حافظ نام بردم- اما پايگاه نقادی روشنفکری دينی، پايگاه مدرنيته است.

اکتشافاتی که در دوران مدرن اتفاق افتاده است، چشم بشر که به حقايق تازه ای باز شده است، علم جديد، فلسفه جديد، سياست شناسی جديد، معرفت دينی جديد، همه اينها به روشنفکر دينی پايگاه می‌دهد. زمينه می‌دهد. سکــّو می‌بخشد برای اينکه در سنت نظر کند. در قدرت دينی نظر کند. و آنها را از اين پايگاه به نقد بکشد. از اينجاست که روشنفکری دينی راه خود را جدا می‌کند از نقادان سنتی. که از پايگاه سنت در سنت نظر می‌کنند. در آنجا هم نقادی صورت می‌گيرد، نقادی‌های بی جان. نقادی‌هايی که بار ما را امروز بار نمی‌کند. نقادی‌هايی که گره‌های امروزين ما را نمی‌گشايد. لذا گرچه که عنصر نقد حاضر است، اما پايگاه نقد اهميت بيشتری دارد. واين پايگاه ست که تمايز ويژه به روشنفکری دينی می‌بخشد.

نکته دومی که مايلم بر او تاکيد بکنم، اين است که بدون استثناء، بلااستثناء، روشنفکران دينی سقف معيشتشان را بر ستون شريعت نزده اند. من اين را يک افتخار بزرگ برای رو شنفکران دينی می دانم. درد دين دارند، درس دين می دهند، اما سقف معيشت را بر ستون شريعت نمی‌زنند. روحانيان بپسندند يا نپسندند، قصه اين است که عنصری روحانی محسوب می‌شود که از طريق دين و ديانت و دين ورزی، ارتزاق می‌کند. اين چيزی‌ست که بر من خرده بسيار گرفته‌اند و طعن فراوان زده‌اند، و هزينه فراوان به عهده و به گردن من نهاده‌اند. اما حقيقتی ست که نمی توان آنرا مخفی کرد. روحانيت، نه به تقوی تعريف می‌شود، نه به علم. برای اينکه در ميان روحانيان افراد کم علم بسيارند، افراد کم تقوا هم بسيارند. آنچه که روحانيت موجود را - نه روحانيت ايده آل - روحانيت موجود را تعريف می‌کند و مرزبندی می‌کند با ديگران، اين است که از طريق دين ارتزاق می‌کنند. اين کار نيک باشد يا بد، امری‌ست که مطلقا در روشنفکری دينی ديده نمی‌شود. و اين تمايز، فوق العاده مهم است. به لحاظ اقتصادی و به لحاظ معرفتی و ديانتی.

سخنشان به همين سبب برّاتر است. گيراتر است. و به همين سبب در مقام نقد تيزترند و دليرترند. کسيکه وابستگی های معيشتی داشته باشد، نمی تواند با وجود آن غل و زنجيرها، نقد کافی بکند و در مقام مخالفت تا نهايت پيش برود. همچنان در بند می‌ماند. درحالی که اين آزادگی ها و وارستگی‌هاست که روشنفکران دينی را اين قدر در مقام نقادی، چه نقد معرفتی و دينی، و چه نقد قدرتی و حکومتی، آزاده و دلير کرده است. از گذشتگان، يعنی از کسانيکه ما نامشان را به نيکی می‌شناسيم در کشور خودمان، -و من اينجا بالاخص دو نام را می‌آورم- مرحوم مهندس بازرگان، و مرحوم دکتر علی شريعتی. و پيروان آنها، کسانی که پا در راه آنها نهاده‌اند، اين وجه تميز به نيکی قابل مشاهده است.

من اميدوارم که هرگز روشنفکران دينی وسوسه معيشت نشوند. خدای نکرده در تنگنای معيشت قرار نگيرند. و اين هنر فخرآميز را از دست ندهند. و اين رهايی و آزادگی را در نبازند که به همه چيز می‌ارزد. و اهميت فوق العاده دارد. اصلا در نظر من، شايد اگر بتوانيم گوهر شناسی و گوهر يابی بکنيم، -گرچه که من با اين گوهر انديشی ها و گوهر نمايی ها چندان سر آشتی ندارم. در بيشتر موارد، اين گوهرنمايی‌ها جز خزف پروری چيزی نبوده است- اما اگر بخواهيم يکی از مولفه های گوهری روشنفکری دينی را بر او انگشت بگذاريم، همين عنصری ست که عرض کردم. گفت: نازمت ای شهريار دين که نهادی/ سقف معيشت نه بر ستون شريعت.
نکته سوم اينکه روشنفکری دينی، آنچه را که به ما آموخته است، اين است که از اجتهاد در فروع بايد درگذشت. نه اينکه آنرا بايد رها کرد، بلکه بايد از او فراتر رفت. به اجتهاد در اصول بايد پرداخت. اين کلمه "اجتهاد" که نزد ما اينهمه مقدس است، -و روحانيت ما آن را انحصارا در اختيار گرفته است- و مجتهد که اينهمه لقب محترمی‌ست، که به کسی داده می‌شود، و الحق هم لقب احترام آميز و احترام انگيزی‌ست، متاسفانه در اجتهاد در فروع خلاصه شده است. درحاليکه اجتهاد بسی فراتر از آن می‌رود و بايد برود.

اين نکته گمان می‌کنم برای ما اکنون خصوصا در اثر کوششهايی که مرحوم اقبال لاهوری انجام داد و ديگران دنبال او را گرفتند، جزو بديهيات شده است، که اجتهاد در فروع بدون اجتهاد در اصول، بار ما را بار نمی‌کند. و بار ما را به منزل نمی‌رساند. اجتهاد در اصول يعنی فراتر رفتن ازفقه. فراتر رفتن از حقوق. وارد عرصه کلام شدن، وارد عرصه فلسفه شدن، وارد عرصه اخلاق شدن، وارد عرصه معرفت شناسی شدن. کارها را در آنجا سامان دادن، گره ها را گشودن، و از آن طريق، وارد عرصه فقه شدن.

روحانيت ما تا همين دوران اخير، تصورش اين بود که تنها مشکل جوامع مسلمان عبارت است از مشکلات حقوقی. و همين که ما دست به اجتهادهای تازه ببريم، اين گره ها گشوده خواهد شد. و مردم مسلمان ابواب مدرنيته را به روی خود خواهند گشود. ولی اين اجتهادات فرعی فقهی به قدری کوچک و کم برد بودند که به سرعت نقصان آنها آشکار شد.

از همان ابتدای انقلاب، ندای فقه پويا در داده شد. فقه پويا گرچه مضمون معرفتی دقيقی را در دل خود نداشت، اما فريادی بود از سر درد. برای بيان اينکه چيزی بيش از فقه ايستا و بيش از اجتهاد مصطلح فقهی لازم داريم، تا اينکه گره های معيشتی و معرفتی نوين و معاصر را بگشائيم.


ادامه دارد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر