لحظات سختی است وداع با تو به خصوص برای آن ها که با تو در اوين هم بند بودند و حالا به دست خاک میسپارنت. برای آنها که شيرينی هم صحبتی و هم نشينیات را چشيدهاند. برای مادران عزاداری هم چون مادر سهراب اعرابی که در وداع با تو میخواهد سلامش را به فرزندش برسانی و بگويی ظلم هنوز پابرجاست. .... اين جا ديگر قبرستان نيست. پادگان است. پادگانی با سربازان گوش به فرمانی که با سپرهای خود برای جمعيت نه چندان زياد بسيج شدند و تا لحظه خروج هم اين دوربينهای آنهاست که بدرقهمان میکند. بدرقهای که پايانش هم چون شروع صبحگاهیاش که جان هاله را گرفت بدرقه يکی از همراهان میشود. پايی بر سينه يکی از ميزبانان هوار میشود و اين جمله نثار آنها که يک قتل برای امروزتان کافی نبود.
خبرنگاران سبز/ نوشته مهمان/ مرجان طباطبایی:
به مجتمع دانش که میرسم همه نگاهها بيرون ساختمان، ماشينی را دنبال میکنند که هاله سحابی را از خانه و سه فرزندش دور میکند. میگويند میخواهند دو ساعته هاله را تشييع کنند. روانه لواسان میشويم. سراغش را میگيريم ته قبرستانی که نام بهشت را دارد در گوشهای کنار دری که نمیدانم راه به کجا دارد خانه جديد هاله را میيابيم. او اما نيست.
به مجتمع دانش که میرسم همه نگاهها بيرون ساختمان، ماشينی را دنبال میکنند که هاله سحابی را از خانه و سه فرزندش دور میکند. میگويند میخواهند دو ساعته هاله را تشييع کنند. روانه لواسان میشويم. سراغش را میگيريم ته قبرستانی که نام بهشت را دارد در گوشهای کنار دری که نمیدانم راه به کجا دارد خانه جديد هاله را میيابيم. او اما نيست.
سه چهار نفری بيشتر آنجا نيستند. پرس و جو که میکنيم ساعت ۷ را وعده میکنند برای ديدار دختر و پدر. هر چه میگذرد تعدادمان هم بيشتر میشود: ۱۵ تا ۱۶ نفر. اما از هاله خبر نيست. يکی خبر از کهريزک و کالبدشکافی میآورد و ديگری خبر از بهشت زهرا برای شست و سو. صدای بيل که خاک قبر منتظر را زير و رو میکند روی سرم هوار میشود. حاضرين يا بر سر مزار مهندس سحابی حاضرند که حالا با هاله مشترک است، يا گوشهای امروز را مرور میکنند تا به اين باور برسند که هاله ديگر نيست.
همه اتفاق نظر دارند بر سر شکل رفتنش. بعضی هم ناگفتههای خود با هاله را با مهندس نجوا میکنند. هيچ کس خبر موثقی ندارد که جنازه هاله کجاست. حتی خانواده اش. اين همه بیخبری از تو که گمان میبريم آزاد شدی را دوستانت تاب ندارند. تاب شنيدن دزديدن جنازه بعد از کشته شدنت اگر چه عجيب نيست اما سخت است که خانوادهات اختياری برای جنازهات ندارند.
عصر را به غروب میرسانيم. ساعت ۸ شب خبر میآيد که تو را به خانه پدری بردند. رفت و آمد لباس شخصیها بيشتر میشود. بعضیها گعدهای درست کردند و ضمن آن فيلم و عکس میگيرند و بعضی ديگر هم هر از گاهی سری به قبر خالی میزنند و جمعيت را برانداز میکنند. ترديد ندارم که از قبر خالی تو هم واهمه دارند.
هوا تاريک شده و تا رسيدن هاله «اناانزلناه» را بلند زمزمه میکنيم. يک بار، دو بار، سه بار دعای فرج میخوانيم و صلوات را پيشواز آمدنت میکنيم. آمدنی که کاش اين گونه نبود. آقای شاه حسينی به جمع مان میآيد و با «يا زهرا، يا زهرا»یی که زمزمه میکند میگوید: «غريبانه رفتی مثل حضرت زهرا؛ مثل او شبانه به خاک می سپاريمت. حضرت زهرا گفت مرا شبانه غسل بده و کفن کن و به خاک بسپار. اجازه نده اشخاصی که حقم را غصب کردند و اذيت و آزارم نمودند، بر من نماز بخوانند يا به تشييع جنازه ام حاضر شوند.»
خبر می رسد انگار از برپايی نمازبرايت خبری نيست و بعد هم میگويند آنها که میخواهند نماز بخوانند بروند ۱۰۰ متر آن سوتر از قبرستان.
زمانی ديگر را سپری می کنيم. ساعت ۹:۳۰ صدای يا مظلوم يا مظلوم، آمدنت را خبر میدهد. تو میرسی و ما دستهايمان خالیست. تو میرسی و ما جز گلايلهای سفيد و شمعهايی با کورسوی کم، چيزی در دست نداريم. جز بغض و اشک و اندوه و فرياد. تو میرسی و اين جا حديث، حديث تاريکی است. ظلمتی که همراهان را مدد نمیکند که تو را زودتر به لقای پدر برسانند و ميزبانان خشن و برآشفته و نگران را به تکاپو میاندازد که پرژکتوری را بر ديوار خانه جديدت نصب کنند.
لحظات سختی است وداع با تو به خصوص برای آن ها که با تو در اوين هم بند بودند و حالا به دست خاک میسپارنت. برای آنها که شيرينی هم صحبتی و هم نشينیات را چشيدهاند. برای مادران عزاداری هم چون مادر سهراب اعرابی که در وداع با تو میخواهد سلامش را به فرزندش برسانی و بگويی ظلم هنوز پابرجاست.
در ميان شيون و ضجه و فرياد يا زهرا يا مظلوم پيش پدر آرام میگيری. حال نوبت همسرت است تا هم از درد دل خود بگويد و هم درد دل فرزندانت. از دوقلوهايت؛ از يحيی که بعد از تحمل طولانی فراغت تازه به تو رسيده بود و امشب را برای با تو بودن لحظه شماری میکرد. از فرزندانی بگويد که خواست دلشان حتی بعد از کشته شدنش فراهم نشد تا يک شب را در کنار جنازه مادر مگوهايشان را بگويند. و از تو بگويد که در سی سال زندگی بيش از آنکه برای خود باشی برای ديگران بودی. به فکر ديگران بودی. از دل خود بگويد و بگويد بگويد تا حرف آخرش را بزند که برای رفتنت زود بود. برای پرپر شدنت زود بود. برای ...
حالا ديگر صدای فرياد و گريه قبرستانی را که گاردیها محاصره کردند به لرزه درآورده است .از همراهانش تشکر میکند برای همراهی و عذرخواهی برای تنشهای ...
حمد را برای خداحافظی با هاله زمزمه میکنيم و راه خروج را در پيش میگيريم راهی که گويی اشتباه طی میکنيم. اين جا ديگر قبرستان نيست. پادگان است. پادگانی با سربازان گوش به فرمانی که با سپرهای خود برای جمعيت نه چندان زياد بسيج شدند و تا لحظه خروج هم اين دوربينهای آنهاست که بدرقهمان میکند. بدرقهای که پايانش هم چون شروع صبحگاهیاش که جان هاله را گرفت بدرقه يکی از همراهان میشود. پايی بر سينه يکی از ميزبانان هوار میشود و اين جمله نثار آنها که يک قتل برای امروزتان کافی نبود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر